کتاب صوتی آبجی خانم اثر صادق هدایت با صدای آرزو زهرایی قصه دختری است بلند بالا، لاغر، گندم گون و با لبهای کلفت و موهای مشکی که به سبب زشت بودنش هرگز موفق نمیشود خواستگار پیدا کند.
برع کوچک او. ماهرخ، دختری است با قدی کوتاه، سفید، بینی کوچک، چشمانی گیرا و خوشرو همین موضوع باعث میشود که برای ماهرخ به زودی خواستگار بیاید و آبجی خانم خجالت زده و افسرده مورد طعن و سرزنش مادر و اطرافیان خود قرار گیرد.
آبجی خانم یکی از داستانهای رئالیستی (رئالیستی انتقادی) صادق هدایت محسوب میشود و داستان در یک فضای بسته و فقیرانه که از نظر هدایت تمام بدبختیها از آن سرچشمه میگیرد اتفاق میافتد.
در بخشی از داستان آبجی خانم میشنویم:
از همان بچگی آبجی خانم را مادرش میزد و با او میپیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایهها برای او غصه خوری میکرد دست روی دستش میزد و میگفت: این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی میگیرد؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟ از بس که از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت. اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا مینشست میگفت: شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. شوهرهای امروزه همه عرقخور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد….
کتاب صوتی مردهخورها اثر صادق هدایت دربارهی مردی به نام مش رجب است که سکته کرده است و دو زن و اقوامش فکر میکنند که او مرده است. این کتاب با صدای سیمین زرگران روایت میشود.
داستان با متلک گویی و گفتگوی چند شخصیت در یک اتاق شروع میشود. زن اولش "منیژه" است که به او "منیجه" میگویند و یک پسر از حاجی داشت و زن دومش "نرگس" است که در جوانی زن مشدی شد و 3 تا بچه برایش آورد.
در قسمتی از کتاب صوتی مردهخوارها میشنویم:
چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود میزد، ولی دو نفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی از آنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر میآمد که مهمان است، دستمال بزرگی در دست داشت که پی درپی با آن دماغ میگرفت و سرش را میجنبانید. آن دیگری با چادر نماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهرا گریه و ناله میکرد.
در باز شد هووی او با چشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت و خودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن:
بیبی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش را ندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت، شوهر بیچارهام. ورپرید. او نمرد، او را کشتند.
کتاب صوتی بچه مردم اثر جلال آل احمد، فقر را به هولناکترین صورت خود نمایان میکند. در این داستان مادری طی یک تکگویی نمایشی توضیح میدهد که چگونه بچهی سه سالهاش را در خیابان رها میکند و به خانه برمیگردد، زیرا شوهر دومش نمیخواهد بچهی دیگری سر سفرهاش باشد.
آل احمد در این داستان مادر را آنقدر حقیر و کوچک به تصویر میکشد که گویی حتی ابتداییترین عواطف نیز در او مرده است؛ و اینگونه به یکسونگری برای ضعیف نشان دادن آدمها میگرود. این داستان کوتاه یکی از درخشانترین داستانهای کوتاه ایران محسوب میشود. نثر این اثر یکی از سریعترین نثرهای داستان در نویسندگان ایرانی است. این داستان شاخصی برای نشان دادن از خود بیگانگی انسان تحت سلطهی تفکر سنتی میباشد.
در قسمتی از کتاب بچه مردم میشنویم:
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ خوب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمیرسید، نه جایی را بلد بودم، نه راه و چارهای میدانستم. نه اینکه جایی را بلد نبودم.
میدانستم میشود بچه را شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا که بچه مرا قبول میکردند؟ از کجا میتوانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچهام نگذارند؟ از کجا؟ نمیخواستم با این صورتها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایهها تعریف کردم؛ نمیدانم کدام یکیشان گفت:
خوب، زن، میخواستی بچهات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم به او گفت که خیال میکنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم به فکر اینکار افتاده بودم، اما آن زن همسایهمان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.